داستان کودک | تاب‌ تاب عباسی
  • کد مطالب: ۱۳۵۲۷۹
  • /
  • ۲۹ آبان‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۳:۳۶

داستان کودک | تاب‌ تاب عباسی

جوجه‌ها وقتی از تخم بیرون می‌آیند خیلی ضعیف‌اند. نه پر دارند و نه پرواز بلدند و نه حتی می‌توانند با نوکشان غذا بخورند.

لیلا خیامی - جوجه‌ها وقتی از تخم بیرون می‌آیند خیلی ضعیف‌اند. نه پر دارند و نه پرواز بلدند و نه حتی می‌توانند با نوکشان غذا بخورند. جوجه کلاغه هم همین‌جوری بود.

درخت باریک و بلند خانه پر از شاخه بود. پر از برگ بود. آن بالا روی بلندترین شاخه‌اش هم یک لانه مال خانم کلاغه بود.

خانم کلاغه یک جوجه کلاغ قشنگ توی لانه داشت که تازه از تخم بیرون آمده بود و نوکش هنوز به قار و قار باز نشده بود و پرهایش هنوز کاملا در نیامده بود تا پرواز کند.

حتی نمی‌توانست با نوکش غذا بخورد. خانم کلاغ از بس جوجه‌اش را دوست داشت یکسره مواظبش بود. یک روز وقتی خانم کلاغه رفت دنبال غذاهای خوشمزه برای جوجه‌اش، باد هوهو و هاها شروع کرد به وزیدن.

این ور وزید و آن ور وزید و شاخه‌ها را تکان داد و برگ‌ها را لرزاند. درخت باریک و بلند لانه هم شاخه‌هایش شروع کرد به تکان خوردن.

درخت حواسش به جوجه کلاغ بود که روی بالاترین شاخه‌اش توی لانه تنهایی نشسته بود. با خودش گفت: وای! اگر همین جور تکان بخورم و شاخه‌هایم بلرزد شاید جوجه کلاغ از توی لانه بیفتد پایین.

برای همین، همان‌جور که شاخه‌هایش این‌ور و آن‌ور می‌رفت به باد گفت: هوهوجان! تاب و تاب عباسی، یک وقت لانه جوجه کلاغ را نیندازی!

باد لای شاخه‌ها چرخید و نگاهی به بلندترین شاخه و لانه رویش انداخت و با خنده گفت: نترس! رفتم، رفتم! و هوهو و هاهاکنان از درخت دور شد.

درخت نفس راحتی کشید. همین موقع گربه میو از راه رسید و از روی دیوار روی شاخه‌های پایینی درخت پرید و شروع کرد به ورجه وورجه کردن و چنگ کشیدن به تنه درخت.

درخت باریک و بلند با ورجه وورجه گربه باز شاخه‌هایش لرزید و دستپاچه گفت: وای گربه میو! تاب و تاب عباسی! لانه جوجه کلاغ را نیندازی!

گربه میو نگاهی به بالای سرش و آن شاخه بلند بالایی انداخت و لب‌هایش را پاک کرد. همین موقع بوی کباب از پنجره یکی از خانه‌های محل بیرون آمد و توی کوچه پیچید و دور شاخه‌های درخت پیچید.

گربه تا بوی کباب به دماغش خورد، شاخه بلنده و لانه جوجه کلاغ را فراموش کرد و پرید روی دیوار و میومیو کنان دنبال بو رفت. درخت رفتن گربه را نگاه کرد و نفس راحتی کشید و لبخند زد.

هنوز لبخند روی لب‌هایش بود که احساس کرد شاخه‌هایش دارند تکان می‌خورند. پایین را که نگاه کرد خانم خانه را دید که بند رختش را به یکی از شاخه‌های او بسته بود و داشت ملافه‌هایی را که شسته بود روی بند رخت پهن می‌کرد تا تکان بخورند و باد بخورند و آفتاب بخورند و خشک شوند.

شاخه‌های نازک و بلند درخت هم با تکان خوردن ملافه‌ها تکان می‌خوردند. درخت لبخندزنان گفت: خانم خانه! تاب و تاب عباسی! بپا لانه جوجه کلاغ را نیندازی!

خانم خانه تا این را شنید، سرش را بلند کرد و لانه را که دید گفت: وای ببخشید! نزدیک بود لانه جوجه کلاغ را خراب کنم. اصلا حواسم نبود خواهر!

بعد هم ملافه‌هایش را جمع کرد تا ببرد و بند رختش را جایی دیگر ببندد. کارش هم که تمام شد، رفت و یک کمی مغز گردو آورد و کنار درخت ریخت و با مهربانی گفت: این هم برای جوجه کلاغ و مادرش.

خانم خانه که رفت، خانم کلاغه برگشت با نوک خالی. انگار چیزی گیرش نیامده بود. غمگین و خسته نشست توی لانه کنار جوجه‌اش.

درخت که این را دید، تکانی به شاخه‌هایش داد. خانم کلاغه قار و قار گفت: چیه درخت جان؟ چرا تاب‌تاب می‌کنی و شاخه‌هایت را تکان می‌دهی؟

نکند دلت بازی می‌خواهد! لانه‌ام را نیندازی! درخت ریزریز خندید و گفت: نه خانم کلاغه! تاب و تاب عباسی! یک نگاه به پایین می‌اندازی؟

کلاغه تا پایین را نگاه کرد با چشم‌های تیز و براقش گردوها را دید و شاد و خوشحال پرید و گردوها را با نوکش برداشت و به لانه برد و با جوجه کلاغش دوتایی نشستند و گردو خوردند.

درخت بلند و باریک هم خوشحال چشم‌هایش را بست و به شعر خانم کلاغه که داشت قار و قار برای جوجه‌اش می‌خواند گوش کرد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.